مجروح جنگیه...برای دردش رو آورده به مواد...از کوچولوها شروع کرده و حالا شیشه و  گاهی هم ال اس دی...دچار توهم شدیده...همش فکر میکنه رو بدنش حشره وول میخوره...با اطمینان میگه شماها این حشراتو نمبینین رو تنم آخه؟!...شیلنگ آب رو میگیره روی خودش و یه وقتایی هم که زیادی مصرف میکنه شعله رو...خونه اش رو از بالا تا پایین میشوره هر روز...یه جور وسواس شدید...میگه انرژیم خیلی زیاد میشه چی کار کنم خوب؟!...بیچاره زن و بچه اش دیگه کلافه شدن و درخواست کردن یه مدت بره آسایشگاه...خیلی مهربون و بامعرفته...وقتی میشنومم ازش دلم میگیره...هر کسی خودش میدونه که میخواد با زندگیش چی کار کنه مخصوصن اگه عاقل و بالغم باشه...اما وقتی به موادی فکر میکنم که الان دیگه دم دکان هر بقالی پیدا میشه و وقتی میشینم پای صحبت دوستام مخصوصن یکیشون که روانپزشک و مشاوره و توی امین آباد هم کار میکنه و با جوونای معتاد و بیمار طرفه که تعدادیشون هم تحصیل کرده هستن یه وقتایی بدجوری از چیزایی که تعریف میکنه میرم تو فکر...دلم میگیره...مخصوصن اینکه خودم هم تجربه ی اعتیاد یکی از نزدیکان رو دارم و له شدن و مرگ تدریجیش رو به چشم دیدم...نمیدونم چی میشه و دقیقن چه اتفاقی میفته که به این مرز میرسیم و از زجر دادن خودمون لذت میبریم؟!...البته عکسش هم میتونه صادق باشه...شاید واقعن لذت هم میبریم از تو برزخ دست و پا زدن...لحظات احتمال مرگند...مرگ سپید!...شایدم رهایی...کی میدونه!...