خانومه میگه پاهات خیلی ضعیفه..میگم درد دارم..پاهام هم که پروتز داره..خوب معلومه نمیتونم خوب واکنش نشون بدم..مجبور میشم در مورد بیماریم توضیح بدم..با ملایمت میگه اگه نمیگفتی خیلی بهتر بود..این طوری اذیتت میکنن!..اگه نمیگفتی؟!..خسته شدم از بس که همه همینو بهم میگن..اگه نگی بهتره!..تو نمیدونی اما اینجوری بهتره!..نگو!..چرا همه جا باید دروغ بگی تا کارت راه بیفته..فرقی نمیکنه اصن چی باشه..همه چی و همه جا..از کوچک ترین مسایل زندگی گرفته تا بزرگترینش..طرف با وجود مرض روانی ازدواج میکنه و کلی هم طرف مقابلش رو آزار میده اما مهم نیس..اما مشکل جسمی داشته باشه و یه کمی هم وجدان اخلاقی و از دردش بگه دیگه بیا و ببین..چه چیز این مسئله غیر عادیه.. هنوز نفهمیدم چرا؟!..هیچ وقت نفهمیدم چرا مشکلات جسمی آدما اینقدر پررنگ میشه تو همه جا اما مشکلات روانیشون به چشم نمیاد..نمیدونم درد کسی که دروغ میگه و چه میدونم دیونه ست یه جورایی و داره مثه یه آدم معمولی میون بقیه آدما زندگی میکنه..مردم آزاری میکنه..افسردگی مزمن داره یا سایر مشکلات روحی درد نیست..این بیماری نیس که تو هیچ وقت نمیتونی حتی با خودتم صادق باشی اما کافیه که سابقه ی بیماری داشته باشی..حالم بهم میخوره از ترحمشون..آدمایی که وقتی درست نگاشون میکنی اونقدر قابل ترحمن که گاهی متاسف میشی از این که حتی از حس ترحمشون نسبت به خودت رنجیدی..اما کم کم دارم خسته میشم..از خودم بیشتر..که این همه حساس شدم و با کوچک ترین حرف و جمله ای جا میزنم..ضریب حساسیتم که به توان بی نهایت بود اما مخفی دیگه کاملن داره از حالت پنهانش خارج میشه..کاش میتونستم همون جور مثه گذشته آروم و صبور باشم..اما نمیشه..یه چیزی این وسط هست که نمیذاره..کاش میشد بفهمم اون چیه..کاش میشد!..