میشه گفت یه جورایی حیوونا رو دوست دارم..خصوصن سگها رو..شاید برای این که از بچگی تو خونه مون سگ داشتیم..آخریشم یه شیانلوی خیلی خوشگل بود..البته اونو خواهرزاده جان میخواستن بزرگش کنند...چون بابا اواخرعمرش دیگه بدش میومد حیوون نگه داریم...وقتی آوردنش تنها کسی که اون اوایل مراقب این آقا سگه بود و بهش شیر میداد مامانم بود..یه جوری با عشق شیشه میذاشت تو دهنش چشات گرد میشد..وقتی گنده تر شد بردنش خونه ی خواهرم اینا و صد البته اون بهش میرسید نه خواهرزاده جان...شده بود عضو جدایی ناپذیر خانواده  این رکسی خان لوس..راستش اینکه میخوام اعتراف کنم که از آدم جماعت می ترسم..به ویژه وقتی دروغ میگن...حالتشون یه جور عجیبی حیوانی میشه...بخصوص وقتی که تموم تلاششون رو میکنن که تو متوجه ی تغییر حالت چشما یا صداشون نشی...طفلی حیوونا که مجبوریم برای چیزای ناخوشایند معمولن از این آفریدگان مثال بیاریم!..اما واقعیت اینه که حسم تو این جور مواقع میشه درست عین وقتایی که سرم رو می برم زیر پتو ..قلبم تند تند میزنه و نفسم به شماره میفته...معمولن بیش تر از چند ثانیه طاقت نمیارم زیر پتو...حس می کنم دارم خفه میشم...