سه شنبه ای برای گرفتن اظهارنامه ی مالی تو بانک بودم که یهویی از حال رفتم..نمیدونم مغزم هنگ کرده بود انگاری(مغزم داری مگه؟!)...تعادلمو نمیتونستم حفظ کنم...بعدشم که رفتم دفتر تو آسانسور از حال رفتم...گیج میخوردم...تا عصر همین جور تو گیج خوردن سیر میکردم...حالی بود!..دروغ چرا یه جورایی ترسیدم!...حرف جون ترسی و مردن و اینا نیس...اون که قضیه اش خیلی وقته حله...اما نمیدونم چرا ترس ورم داشته...فکر این که توی یه کشور غریبه ای...تنهای تنها اونم با حال و روز و لوس بازی های من که تازه کوپنی هم زنده ست...یعنی ظرفیتشو دارم؟!...اصن نمیدونم...گیجی ویجی ام...دلم یه جوری خلوت میخواد با خودم...اما نیس...نمیشه...نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم...شلوغ پلوغه همه چی...در موردش میخوام حرف بزنم اما وقت حرف زدن از تنها چیزی که نمیتونم بگم همینه...یه وقتایی هم هست با وجودی که عادت کردی متکی به خودت باشی و آرامش رو از خالقت بخوای باز هم نمیتونی!...نمیتونی...