کشف وبلاگ یکی از بر وبچه های قدیمی دانشکده..زنده شدن کلی خاطره از اون روزایی که فکر می کردی دورشدن اما هنوز خیلی خیلی نزدیکن..ورودی۷۰..توی اون کریدور گنده با دو دوست واقعن دوست بی هوا پرسه زدن..کنار اون آبخوری رو به روی بوفه نشستن و به دورها خیره شدن..پناه بردن به محوطه ی سبز کنار دانشکده..فرار از خودت..از دردت..دردی که فقط خودت و خودت میدونستیش...میشناختیش..خرد شدن از درون..فرار از اون آلرژی وحشتناکت به بوی مواد شیمیایی و جیم شدن از گروه و سرگردون موندن توی اون خلا و کلی متلک شنیدن بابت هرچی و هیچی..مخفی شدن پشت حس جوونی...شیطنت ها و شلوغ بازی ها...و ترست از فهمیده نشدن..و بعد اردیبهشت تلخ 7۳...شروع رسمی سر وکله زدن همیشگی با لوپوس!...گرگ زندگیت!...
پ.ن. باران می بارد!...