اوضاع خوبه..آرومم..اون قدرها هم که فکر میکردم سخت نبود..تجربه همیشه هست حتی وقتی که فکر می کنی دیگه اون قدر مسئله و مشکل پشت سر گذاشتی که حس تجربه ی جدیدت نباشه..اما واقعیت اینه که آدما تو هر مرحله ای از زندگی در یادگیری هستن فقط شرایطش متفاوت میشه...معمولن راحت ارتباط برقرار می کنم..از احساساتم حرف می زنم و از خودم و مسائلم میگم..تا یه حدی اعتماد می کنم...اعتقاد دارم که وقتی به احساسات دیگران توجه می کنی و ازش بی تفاوت نمیگذری و برای عقاید بقیه احترام قائلی در واقع برای خودته..به خودت احترام گذاشتی..به انسان بودنت..اما یه وقتایی هم پیش میاد که از خودم می پرسم اصن لازمه که این قدر همراه بود!..نه که خودم خیلی خوب باشم و دیگران اخ.. اما گاهی که در مقابل آدما قرار می گیرم می بینم اینقدر این روح و ذهن زنگار گرفته که هیچی تکونش نمیده..فکر آدما مال خودشونه و با وجود همه ی مشکلات همیشه این بخش مال اونا باقی میمونه..گمونم ما این بخشمون شدید مشکل داره و به هر بهانه ای سعی می کنیم ازش فرار کنیم اما به هر حال یه جایی گلومون گیر میکنه..آدم که از خودش نمیتونه فرار کنه..از روحش..از جسمش..اصن فرارم کنه..تا کجا؟!..تا کی؟!..یه بنده خدایی وقتی بچه بودم و تازه داشتم خودم رو کشف می کردم بهم گفت هیچ وقت دنبال یه جواب قاطع نباش و همیشه شک کن اما شک درست..جواب قاطع رو که خیلی وقته بی خیال شدم اما شک درست رو والا چه عرض کنم..اما یه چیزی رو خوب میدونم این که دیگه نباید راحت اعتماد کنم!..میگن دردا سرمایه ی آدمان..اما گاهی که همین دردها و نوستالژی بازی ها و ادا و اصولا رو از یه سری آدما جدا می کنی و دقیق بهشون نگاه می کنی می بینی هیچی نیست..هیچی نیستن!..فقط یه دروغ بزرگن..دلت درد میگیره و تنگ میشه از این کشف اون قدر که ترجیح میدی برگردی به خودت و اون خط قرمز دور خودتو یه جورایی پر رنگ ترش کنی..با تموم اینا بازم با خودم تکرار می کنم برای این که نذارم این احساسات خوب کم رنگ شه..به هم دروغ نگیم!..با هم مهربون باشیم!.. به هم احترام بگذاریم!...