میدونی من معنی از دست دادن رو خوب می فهمم...من همه زندگیمو از دست دادم...پدرم و مادرم...در واقع دوستامو هم وقتی فکرشو می کنم عملن از دست دادم...بس که دیر به دیر می بینمشون یا باهاشون حرف می زنم...آشنا ها رو هم که بی خیال...و اما رفقا؟!...که گاهی اون وسط جو می گیردت و میشینی به حرف باهاشون اما بعدش!...احتمالن مشکل فنی از منه...بگذریم...دور شدم از خودم و از همه...اون قدر که دیگه نه چیزی دارم برای از دست دادن نه کسی...دارم از خودم می ترسم یواش یواش...فکرم درد میکنه و ذهنم صابونی شده...همه چیز توش می سُره...درست شده مثه وقتایی که توی یه جای بلندم...توی ارتفاع...گمونم بچه که بودم دچار ترس از ارتفاع شدم...شاید به خاطر این که یه بار توی سن 11 سالگی بعدِ یه جور فیگور عملیات قهرمانانه جلو بقیه از دیوار چند متری خونه مون پریدم پایین اما با باسن فرود اومدم...هه...سابقه نداشت اونطوری شه ها...همیشه موفق بودم...اما اون بار!..پیش میاد دیگه!...