طبق معمول این چند سال که همش تاخیر دارم این دفعه یه جورایی تابلوتره...فکر کنم کاپ سحر خیزی رو باید بدن من...هه...از صبح یه ریز غر می زنم برای جلسه ی بعد ازظهر...با این جلساتشون!...در عین ناباوری جلسه کنسل میشه و منم خوش خوشان آماده ی جیم شدن که در میزنن...قیافه ام کلی دیدنیه تو اون لحظه!...دو تا پسر کوچولو ی شیطون دور و بر 16 وارد میشن...میپرسن گروه ...؟!...میگم بله اما انگاری باورشون نشده...ظاهرا انتظار دارن چند تا آقای با موی سفید ببینن که باورشون شه درست اومدن...بهشون تعارف میکنم بشینن اما ایستادن هنوز...خندم میگیره و باز با لبخند میخوام بشینن وگرنه خودمم مجبورم همون جور واستم!...میگن میخوان تو جشنواره ی خوارزمی شرکت کنن...یه موضوع دارن که توش به تناقض برخوردن...برام توضیح میدن...موضوع جالبی رو انتخاب کردن...بهشون گوش میدم...به عادت همیشه توی چشاشون نگاه میکنم...وقتی چشام به طرف نیس انگاری یه چیزی اون وسط کمه...خوب نمیگیرم...ابهام توی چشای یه نوجوون...کنجکاوی وحشتناکش...دقیق میشم به نگاه...باهام میاد...اما همون لحظه که مطلبو میگیره یه جرقه میزنه این نگاه و بعد آرامش...دیدنی بود واقعا...حس عجیبی دارم... وقتی از حالت تئوری در میای و اون رو در عمل لمس میکنی اونقدرحس قشنگی بهت دست میده که قابل توصیف نیس...یه جورایی حسودیم شده به اونایی که تدریس میکنن...شدید!...

پ.ن. آگاهی هم می تونه مثه رویا غیر واقعی باشه؟!...عجیبه گاهی چرا حتی ساده ترین چیزام باورش سخت به نظر میاد !...