تلفن رو جواب میدم..از بچه هاییه که باهاش یه مدتی کار کردم..میگه میشه بیام دیدنتون...میگم البته...بعد نیم ساعت دفتره البته با یه خانم که قبلا هم ازش برام گفته...یه دختر ساده با یه قیافه ی دلنشین...بهش میگم خوش سلیقه ایه جناب...میخنده...میشینیم به حرف..از کارش میگه..از اوضاع و احوالش..از انفجار توی یکی از تاسیسات وزارت دفاع..از کشته شدن هر چند وقت یه بار چند تا آدم بی گناه به خاطر عدم آموزش مناسب افراد در کار با مواد منفجره...از پاک کردن یه شبه ی آثار و بقایا...موندم با این وزارت دفاعی که ما داریم دور جنگ رو خیت بکشیم خیلی بهتره..باز تو جنگ عراق یه سری آدم بودن که دیوار گوشتی درست کنن که اسمشون واقعا هم انسان بود...الان چی؟!...همش تغییر دو تا نسل و این همه  عجایب!...یه چیزی راه گلومو سد میکنه...دلم میخواست جایی باشم که بتونم تا یه حدی مثبت عمل کنم..هستم..اما تونستم؟!..گاهی مسایل خیلی پیچیده میشه..همین جور الکی..طوری که حتی پژواک صداتم برای خودت قابل تشخیص نیس..اونایی که رفتن..اونایی که موندن...من...تو... اونایی که موندن و توی آسایشگاه ها دارن پودر میشن...دارن ذره ذره از بین میرن...هی کجاییم ما؟!...از جنگ متنفرم...از کشتن آدمای بی گناه...از زندانی کردنشون...از خفه کردن...از خون حالم بد میشه...کاش بشه یه روز صلح رو توی تمام جهان جشن گرفت...یعنی میشه؟!....

پ.ن. به خود وفادار می مانم آیا؟!