توی کلینیک نشستیم تا دکتر جان بیان و بینی خواهر جان رو افتتاح کنن..با شوخی و خنده  وقت میگذرونیم...اون وسط خواهرجان باز گیر میدن به پاهای من..میگن دکتر خوبیه ..باهاش حرف بزن شاید بشه بخیه های پاهاتو پلاستیک کنی..میگم خوب که چی آخه..چند سال دیگه ممکنه باز از نو شکافته شه البته اگه بلایی چیزی بهم نازل نشه تا اون وقت...بغض میکنه..تازه می فهمم باز گند زدم...حرفو عوض می کنم اما بی فایده ست..ای آدم خودخواه!...شانس میارم دکتر میرسه..به خودم می گم هی دختره داری با کی لجبازی میکنی؟..خودت؟!..دنیا؟!..آدماش؟!..اصن کدوم دنیا؟!..همیشه تو یه خلا دیدم خودمو!..کدوم آدما؟!...اونایی که به نظر باهوش ترند یا حداقل فکر می کنن باهوشن یه جورایی احمق ترم هستن!...هه...اما من از این بازی خوشم میاد..میخوام ادامه اش بدم شاید تا همین یه ثانیه ی بعد شاید تا بی نهایت...کی به کیه!...هیچ کس با هیچ کس تنها نیست...خوب چه ربطی داشت لطفن؟!...

پ.ن. من عجیب فن این آقای شهریار شدم؟!...بابا احساس!