حالم خوبه..گمونم!..پیکو گذروندم..این لوپوس هم خوب سر کاریه..هر دفعه یه جوره..هر دفعه هم سخت تر از قبل..آرومم..اونقدر که خودم هم متعجبم..تمام این خستگی انگاری رفته به دستام ..تو پاهام کمتره..دستام یه جوری بی حسه..حال حرف زدن هم ندارم..حرف میزنم اما گیج و ویج..خوبیش اینه که تو خونه خواهر جان به این افت و خیز ها عادت کرده..دیگه حتی کنجکاوی هم نمیکنه..اما سامان نه..وقتی حرف نمیزنم یا بی حوصله ام بدتر کلید میکنه..وقتی هم نمیتونه به حرفم بیاره بغض می کنه و کلافه میشه..خوبه که حالا مسافرته..تا برگرده دیگه خوب شدم ..حال ندارم براش توضیح بدم..نه برای اون نه برای هیچ کس دیگه..جالب اینه این مدت این قدر سرم شلوغه که حتی نمی فهمم چطوری زمان میگذره..و عجیب تر این که وسط این همه فعالیت هم خودمو گم کردم هم زمان رو..گیج می زنم اساسی..انگاری همه چی ساکنه..و خودمم یه جورایی توی سکون دارم حرکت می کنم...بی اینکه هیچ تسلطی بهش داشته باشم داره منو با خودش حرکت میده...چی اما نمیدونم ..ذهنم شدید مشغوله..یه جورایی نه طاقت موندن دارم نه تاب و توان رفتن!...