...نگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید*...
دلم برات تنگ شده...می بینی...هنوز باور نکردم...یه چیزی هست که بدجوری رو دلم مونده...همش با خودم تکرار می کنم چطور نفهمیدم...آخه چطور اون روز که دیدمت نفهمیدم...منی که تمام عمرم همه زیر گوشم خوندن باهوشم! مثلن..این بغض داره خفه ام میکنه...هیچ جوری نمیشکنه...تازه انگار بیشترم شده بعد این که فهمیدم هیچ وقت نتونستم اون طور که باید افکارم رو به کسایی که دوستشون دارم منتقل کنم...اما خودمونیم راحت شدی..مگه نه؟!..نگو شوخیت گرفته باز..خداییش راحت نشدی از اون همه درد..از اون همه نگران من بودن...هنوزم نگرانه من هستی؟!...راستش رو بگو...حوصله ندارم این روزا...دلم الکی همین جوری هی تنگ میشه...کاش منم می تونستم راحت شم...هر چه زودتر بهتر...قرار نبود تنهایی بری...آخه الان وقتش بود؟!...حالا که این همه بهت احتیاج دارم...بگو آخه اون موقع هم که بودم حناق می گرفتی ...و بغض می کردی ...و چیزی نمی گفتی هیج وقت...یادم دادی مهربون باشم...بگذرم...ببخشم...می بخشم...زیادی هم می بخشم...ای ی ی ی! ...هیچ وقت چیزی از کسی تو دلم نمیمونه...اما خودمو چی؟!...ببخشم؟!...مگه می تونم... مگه میشه؟!...همش از خودم می پرسم چرا اون روز صبحی که با اون حال اومدی برای بدرقه ام نفهمیدم...آخه میدونی...مادری دلم برات تنگ شده...دلم برات تنگ شده مادر!...خیلی...
*فروغ