خسته ام..اما حتی از این که بگم خسته ام هم خسته ام...نه!...از نوع همون خستگی کذایی نیس که دلت میخواد به عالم و آدم بدو بیراه بگی...کاش بود البته...یه جور خستگی عجیب و غریب ..خستگی یه درد...یه جور خستگی که تو اوج انرژی میاد...درست تو قله...پر از انرژی هستی و میخوای فعال باشی...ذهنت عین چی کار میکنه...پر از شور وشوقی....پر از نشاطی...اما در جا خفه ات می کنه..چاره ای نداری جز ایستادن، صبوری کردن و امید بستن به گذشت زمان..که گاهی گذشتنش دیوونه ات می کنه..چون حس می کنی داره تموم لحظه هاتو ازت می دزده..دارم از خستگی لوپوس میگم..لوپوس!...زندگی با گرگ! را عشق است...