تازه رسیدم خونه..میگن فلانی شونصد بار زنگ زده یه تماسی بگیر..تا میام سمت تلفن صداش بلند میشه..خودشه..میگه پاشو بیا خونه ی نعمت..میگم خسته ام..میگه لوس نشو تنبل جان..نیم ساعت بعد اونجام در کنار پدرمعنوی! دوستم و استاد نقاش...اما نمیدونم چرا با این پدر معنوی آبم هیچ جور تو یه جوب نمیره حتی بعد این همه سال..یعنی همش ۱۵ سال نا قابل..بهم میگه بشین یه مدل میخوام برای صورت..میون شیطنت دوستام میشینم..اما مگه میتونم تکون نخورم.. دوستم میگه ببین چقدر دوست داره که هیچی بهت نمیگه..هر کی دیگه بود بلندش کرده بود..نباید این قدر ورجه وورجه کنی...اعصابش بهم میریزه!...مردک!...خلاصه تموم میشه و تابلو رو می بینم..اما ازش خوشم نمیاد..دوستش ندارم..انگاری من نیستم اون..توی نمایشگاهم که دیدمش ازش فرار کردم...چند وقت پیشا که به دوستم سر زدم رو دیوار خونه اش بود و هنوزم با من غریبه...یه غریبه که داره زندگی منو ، زندگی میکنه...زندگی منو!...