گمون کنم دچار همون سرگردونی و سرگشتگی عاشقی هستم که بخواد تموم عمرش رو دلبسته ی یکی بمونه و بهش بگن بابا هول ورت نداره بعدنا معشوقه های دیگه ای هم خواهی داشت..حس کلن جالبیه..عملن یعنی پشت هیچستانو ولش افتادی تو خودهیچستان..هه..امر مشتبه نشه..بحث گل و بلبل  و شمع و اینا نیس..فکر می کنم بدترین درد زندگی اینه که دل آدما با زمان دگرگون میشه..این حالت تو کتابا حالتی تخیل آمیز و رمزگونه داره اما تو واقعیت تغییر اون مثه برخی پدیده های طبیعی(زنگ زدن آهن مثلا) اون قدر کنده که گرچه حالت های پیاپی دگرگونی اونو می بینیم ولی از دریافت خود حس تغییر معافیم..هیچ وقت نتونستم این  قضیه رو هضم کنم..با مزاجم جور در نمیاد..دل درد می گیرم باهاش..اما از واقعیت گریزی نیس انگاری..هر چند گاهی خلافش هم بهم ثابت میشه ها..