...خدایان نجاتم نمی دادند
پیوند ترد نیز
نجاتم نداد*...
میخوام برگردم..به کجا..نمیدونم..یعنی میدونم ها ...میدونم که اساسا جایی برای برگشتن نیس...برای رفتن چرا...تا دلت بخواد..دوستی نو...عشق نو..آدمای نو..لباسای نو..جاهای نو...همه چی نو..تازگی ها دست و دلباز شدم تو خرج کردن جملات..جالبه..بازی واژه ها رو دوست دارم..بازی با واژه ها..واژه ها ی خوشگلم دیگه دلگیر شدن این روزها..نه افسرده نیستم..حوصله ی افسردگی ندارم..حسابی هم میخندم...مثه همیشه..بعد دوازده سال با یه دوست قدیمی حرف زدم بهم میگه هنوزم همه چی رو به شوخی میگیری بشر..خندیدم اما نگفتم که به شوخی گرفتم این شد حال و روزم نمی گرفتم چی میشد..هه...
میخوام باشم و نباشم...
...همین جا...میشه؟!!!
همین...
*شاملو